بنام خدا
دلم تنگ شهیدان است امشب
سالها گذشت ، اما چه گذشتنی به سرعت باد ، نور نمیدانم . این ندانستن واقعا از جهل من نسبت به این مساله است . نمی دانم بخاطر زندگی ماشینی ماست و یا اینکه در قرن بیست و یک زمان نیز مانند زندگی بشر امروز تغییر رویه داده است و به مصداق این مثل که در ادبیات فارسی یاد گرفته ایم می باشد که ((گر نخواهی شوی رسوا همرنگ جماعت شو)) .!
آیا زمان نیز خود را همرنگ جماعت کرده است ؟ الله اعلم
سال 87 برای من که پر بود از ناملایمات که می توانم با آزمایش و امتحان الهی همراه با ظرفیت سنجی همراه شده بود به پایان رسید .
24 اسفند ماه سالگرد شهید سعید آدینه خیرآبادی بود و طبق سنوات گذشته بدلیل میلاد پیامبر اکرم (ص) بهمراه خانواده 25 اسفند ماه بر سر خاک رفتیم. فضا ، فضای عجیبی است . خواهران و خواهرزاده ها همه آمده اند ، حال عجیبی داشتم ، همه چیز به یکباه مانند پرده سینما بر جلوی چشمانم هویدا می شود و تمام حواس و فکرم معطوف به رفتاردیگران است .
انگار بغض 25 ساله به یکباره دارد گلویم را می فشارد ، دو دسته گل تهیه شده بود و مادرم فانوسی نفتی قدیمی را که 25 سال است هر شب جمعه به عشق فرزندش روشن می کند ، تمیز کرده و دوباره روشن می کند. بغض عجیبی دارد مرا خفه می کند و عجیب کلافه ام کرده است و دنبال جائی هستم که داد بزنم تا خلاص شوم ،اما چه کنم که معذورات مانع از این امر می شود . مادرم با زبان شیرین آذری شروع به گفتگو با سعید می شود که ما آذری زبان هابه این حالت ((اوخشاما)) می گویییم . آخر من شاهد اشک های مادرم بودم ، سالیان سال مادرم این حالت را داشته و دارد .
به یکباره چیزی بذهنم خطور می کند و همان طور که گفتم تمام خاطرات بین من و سعید زنده می شود ، شاید به نظر خنده دار باشد و برخی متهم به خیلی چیزها کنند ، ولی در همان 5 سالگی بخوبی به یاد دارم ، از آن زمان که در 16 سالگی به جبهه رفت و مرخصی که آمد و زنگ خانه به صدا درآمد و بازهم من بودم که درب رابرایش گشودم و آخرین بار که دیدم وخداحافظی کرد و رفت ، اما چه رفتنی که با رفتنش دل مرا هم برد ، و انگار چیزی بود که نشان می داد برنمی گردد و زمانی که می خواست برود هرچقدر مادرم اصرار کرد تا راه آهن برود و باز این سعید بود که مانع شد از رفتن مادرم به راه آهن ،نه برای اینکه نخواهد مادرم را ببیند ، نه بلکه نمی خواست هنگام جدائی مانعی ایجاد شود و اشک چشمان مادرم را ببیند.
آخر مادرم باید اشکهایش را نگه می داشت برای بعد که همان طور که سعید در بند 4 وصیت نامه اش می نویسد : (( پدر و مادر عزیزم خوب می دانید که نه تنها من بلکه فرزندان دیگرتان نیز دست شما امانتیبیش نیستند و اکنون که من به جبهه آمده ام شما امانت را به صاحب امانت سپرده اید پس غم به خود راه ندهید و اگر مصیبتی پیش آید ناراحتنباشید و اگر شهادت نصیب من شد برای حسین گریه کنید زیرا اباعبدالله الحسین مظلوم بود و مظلوم شهید شد و فرزندان او مظلوم واقع شده به اسارت برده شدند.))
خواهرها آرام گریه می کنند ، اما بازهم این صدای مادرم هست که با نوایی خاص ، که برایم آشناست در گوشم نوازش می کند . اما بازهم بغض همچنان دارد مرا خفه می کند ، همان طور که گفتم این بغض ، بغضی است 25 ساله و یادم آمد که مدت زمان طولانی سپری شده و سعید شهید شده است . و همین قدر بس که در همان زمان یعنی عید 64 وقتی از مادرم می پرسیدم می گفت داریم می رویم عروسی سعید و تمام نکات درذهنم بود و آرام آرام طاقتم تاب شد و بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد . خیلی دوست داشتم که بتوانم در کنار قبور ملکوتی شهدا یکبار سیر گریه کنم و حرفهای دلم را بزنم . مراعات مادر را می کنم و مادرم نمی گذارد که من اشک بریزم و همه که می روند و من و خواهرم فعلا هستیم و همه را راهی می کنم تا کمی خودم بیشتر بمانم و از پشت سر به آنها ملحق شوم .
عمری باشد انشاء الله به زوایای دیگر خواهم پرداخت .
التماس دعا
برچسب ها : شهید خیرآبادی را زبان مادرش باید شناخت ، من مدیون اشکان مادرم هس ,